مهدی مهدی ، تا این لحظه: 24 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
مهبدمهبد، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

پسران مامان وبابا

حال خوب و خوش درستی و یکرنگی

خانه تکانی خانه عزیز و آقاجون و جمعه آخرسال و رستوران آشپز باشی

با سلام . طبق برنامه قبلی قرار براین شد که روز 5شنبه 12/22 بعد از ظهرهمگی جمع شویم و خانه عزیز وآقاجون رو تمیز کنیم منم با هماهنگی قبلی با خاله زهرا مهبد را بردم اونجا تاهم اذیت نشه و هم من بتونم کمک کنم رادین قرار بود بره پیش پنیان و ظهر که من خانه خاله زهرا بودم آسیه جون زنگ زد وگفت مهبدم ببرم اونجا ولی من قبول نکردم رندائی کتی و یگانه هم خانه خاله زهرا بودن .یکبار یگانه یک بوس محکم از مهبد گرفت که گریه مهبددراومد ولی بعداز ظهر سپردمش به زهرا و رفتم برای کمک کردن که خوشبختانه طیبه و طاهره و شریفه هم بودن و صدیقه هم بعدا اومد و باهم دیگه کارارا کردیم وتا ساعت 8 که مهبد اومد تموم شده بود شب با عزیز و آقاجون قرارگذاشتیم که صبح بریم دنبالشون و...
25 اسفند 1392

کارهای شب عید وخانه تکانی

با سلام این روزها سرم خیلی شلوغ شده با مریض شدن مامان عزیز مریم و رفتن عزیز به خانه مادرش و شروع کار کاغذ دیواری و رنگ کردن خانه مامان، حسابی کارمان درآمده بودولی خدا را شکر با همت وتلاش خاله لیلا و خاله زهرا بالاخره کار خانه مامان به سرانجام رسید و عزیز مریم هم اومد خانه و مهدی هم که مدتی خانه عزیز و آقاجون بود برگشت پیش عزیز مریم و حالا نوبت شروع کارهای خانه خودم بود با حضور وهمکاری آقا مهبد . روز 5شنبه که تصمیم داشتم کار خانه را شروع کنم وقتی مهبد ساعت 10 صبح بیدار شد از تو تخت خواب که منو صدا زد رفتم پیشش و گفتم سلام صبح بخیر میدونی ساعت چنده؟ بلند شو! مهبد گفت مامان امروز بریم پیدایه روی. گفتم باشه اول بلندشودستو وروتو بشور صبحانه بخور ...
19 اسفند 1392

دیدن ارشام نی نی و ...

با سلام ما دوباره قرار گذاشتیم با عزیز و آقاجون و آقای رضوی و حاج محسنی اینا 5 شنبه بریم باغ بخوابیم تا صبحانه کله پاچه بخوریم اولش قرار بود 4شنبه بریم که شمسی خانم گفت خواهرم از کربلا میادبعدقرار شد 5شنبه صبح بریم که آقاجون باید میرفت مراسم ختم یکی از دوستاش و اقای رضوی هم میخواست بره نمایشگاه و خلاصه نادرم تنبلی کرد تا ظهرخونه موند بعد ساعت 12رفت باغ منم که مهبد از شب قبل خانه خاله زهرا مانده بود رفتم آرایشگاه و ساعت 2 رفتم آنجا و قرار شد ساعت 4/30 بریم خانه آقای خیری برای دیدن نوه جدیدش پسر قاسم و الهام جون که 18روزه بود و اسمش را آرشام گذاشته بودند مهبد وقتی نی نی را دید میگفت چقدر پاهاش کوچولو ه دستاش چقدر کوچیکه خلاصه اونجا همه دخترعمه...
12 اسفند 1392
1